انسان شناسی
انسان شناسی

انسان شناسی

نمی دانم چه می خواهم بگویم

نمی دانم چه می خواهم بگویم
زبانم در دهان باز بسته است
در تنگ قفس باز است و افسوس
که بال مرغ آوازم شکسته است
نمیدانم چه می خواهم بگویم
غمی در استخوانم می گدازد
خیال ناشناسی آشنا رنگ
گهی می سوزدم گه می نوازد
گهی در خاطرم می جوشد این وهم
ز رنگ آمیزی غمهای انبوه
که در رگهام جای خون روان است
سیه داروی زهرآگین اندوه
فغانی گرم و خون آلود و پردرد
فرو می پیچدم در سینه تنگ
چو فریاد یکی دیوانه گنگ
که می کوبد سر شوریده بر سنگ
سرشکی تلخ و شور از چشمه دل
نهان در سینه می جوشد شب و روز
چنان مار گرفتاری که ریزد

دلم می گوید

به جرم اینکه دستم ....


بوی گل می داد ....


منو زندانی کردن ....


اما فکر نمی کردن که شاید گلی ....


کاشتم.


بی دلیل

مرسی که هستی...

و هستی را رنگ می‌‌آمیزی

هیچ چیز از تو نمی‌خواهم..
...
در سخت ترین شرایط به کسی

فکر می کنی که در

کور سوی فکرش خیالت سپری نمی شود
.....

دل نوشته

چی بگم دلم داره آتیش میگیره


ای خدا مگه این مادر چکار کرده بود

به قول داریوش :((من از خدا هم گله دارم))

اخوان

با تو دیشب تا کجا رفتم

تا خدا وانسوی صحرای خدا رفتم

من نمی گویم ملایک بال در بالم شنا کردند

من نمی گویم که باران طلا آمد

لیک ای عطر سبز سایه پرورده

ای پری که باد می بردت

از چمنزار حریر پر گل پرده

تا حریم سایه های سبز

تا بهار سبزه های عطر

تا دیاری که غریبیهایش می آمد به چشم آشنا ، رفتم

پا به پای تو که می بردی مرا با خویش

همچنان کز خویش و بی خویشی

در رکاب تو که می رفتی

هم عنان با نور

در مجلل هودج سر و سرود و هوش و حیرانی

سوی اقصامرزهای دور

تو قصیل اسب بی آرام من ، تو چتر طاووس نر مستم

تو گرامیتر تعلق ،‌ زمردین زنجیر زهر مهربان من

پا به پای تو

تا تجرد تا رها رفتم

غرفه های خاطرم پر چشمک نور و نوازشها

موجساران زیر پایم رامتر پل بود

شکرها بود و شکایتها

 

رازها بود و تأمل بود

با همه سنگینی بودن

و سبکبالی بخشودن

تا ترازویی که یک سال بود در آفاق عدل او

عزت و عزل و عزا رفتم

چند و چونها در دلم مردند

که به سوی بی چرا رفتم

شکر پر اشکم نثارت باد

خانه ات آباد ای ویرانی سبز عزیز من

ای زبرجد گون نگین ،‌ خاتمت بازیچه ی هر باد

تا کجا بردی مرا دیشب

با تو دیشب تا کجا رفتم !؟