انسان شناسی
انسان شناسی

انسان شناسی

دلم می گوید

به جرم اینکه دستم ....


بوی گل می داد ....


منو زندانی کردن ....


اما فکر نمی کردن که شاید گلی ....


کاشتم.


بی دلیل

مرسی که هستی...

و هستی را رنگ می‌‌آمیزی

هیچ چیز از تو نمی‌خواهم..
...
در سخت ترین شرایط به کسی

فکر می کنی که در

کور سوی فکرش خیالت سپری نمی شود
.....

دل نوشته

چی بگم دلم داره آتیش میگیره


ای خدا مگه این مادر چکار کرده بود

به قول داریوش :((من از خدا هم گله دارم))

اخوان

با تو دیشب تا کجا رفتم

تا خدا وانسوی صحرای خدا رفتم

من نمی گویم ملایک بال در بالم شنا کردند

من نمی گویم که باران طلا آمد

لیک ای عطر سبز سایه پرورده

ای پری که باد می بردت

از چمنزار حریر پر گل پرده

تا حریم سایه های سبز

تا بهار سبزه های عطر

تا دیاری که غریبیهایش می آمد به چشم آشنا ، رفتم

پا به پای تو که می بردی مرا با خویش

همچنان کز خویش و بی خویشی

در رکاب تو که می رفتی

هم عنان با نور

در مجلل هودج سر و سرود و هوش و حیرانی

سوی اقصامرزهای دور

تو قصیل اسب بی آرام من ، تو چتر طاووس نر مستم

تو گرامیتر تعلق ،‌ زمردین زنجیر زهر مهربان من

پا به پای تو

تا تجرد تا رها رفتم

غرفه های خاطرم پر چشمک نور و نوازشها

موجساران زیر پایم رامتر پل بود

شکرها بود و شکایتها

 

رازها بود و تأمل بود

با همه سنگینی بودن

و سبکبالی بخشودن

تا ترازویی که یک سال بود در آفاق عدل او

عزت و عزل و عزا رفتم

چند و چونها در دلم مردند

که به سوی بی چرا رفتم

شکر پر اشکم نثارت باد

خانه ات آباد ای ویرانی سبز عزیز من

ای زبرجد گون نگین ،‌ خاتمت بازیچه ی هر باد

تا کجا بردی مرا دیشب

با تو دیشب تا کجا رفتم !؟

احمد شاملو پیر شعر نو

اشک رازی‌ست
لبخند رازی‌ست
عشق رازی‌ست
اشک ِ آن شب لبخند ِ عشق‌ام بود.
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی…
من درد مشترکم
مرا فریاد کن
درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم

نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشه های تو را دریافته ام
با لبانت برای همه لبها سخن گفته ام
و دستهایت با دستان من آشناست
در خلوتِ روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زندگان،

و در گورستان تاریک با تو خوانده ام

زیباترین سرودها را

زیرا که مردگان این سال

عاشق ترینِ زندگان بوده اند

دست ات را به من بده

دست‌های ِ تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن می‌گویم

به‌سان ِ ابر که با توفان

به‌سان ِ علف که با صحرا

به‌سان ِ باران که با دریا

به‌سان ِ پرنده که با بهار

به‌سان ِ درخت که با جنگل سخن می‌گوید

زیرا که من

ریشه‌های ِ تو را دریافته‌ام

زیرا که صدای ِ من

با صدای ِ تو آشناست